اقرار....
اقرار مرا بر پیشانی ام حک کن....
تا در لا به لای ای ثانیه های مندرس ، نامی از احساس نبرم....
من باختم ....به خو...به تو...به آدم های فرشته نما....
وحال که در گوشه ی اتاق تنهایی حماقت هایم را می شمارم
آرام آرام این جمله زاده میشود که:
سنگ باش تا سنگ سار نشوی..........
.
.
.
.
.
هرچه بدی کرد....هر چه بی وفایی کرد....
به شاد بودنش لبخندی زدم و گفتم:
این نیز بگذرد....
لعنت به من که یک بار هم به خود نگفتم،او نیز بگذرد....
فرداها هیچ وقت نمی آیند!
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بیخیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچهها
فقط یک نفس میتوانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان میتوانست، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچهها آب و جارو نمیکرد
اگر قلک کودکی لحظهها را پسانداز میکرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
برای کسی باز میکرد
و میشد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمیریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمیزد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد میایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم
“از زنده یاد قیصر امین پور”