عاشقانه های من
.
هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی…!
.
.
.
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است…
و ندانست که زخم زبان
دل چوب هم می شکند…
.
.
.
بجز دستت ندارم یار دیگر / بجز آیینه بازی کار دیگر
چو بستی چشم را آیینه بشکست / نگاهم کن فقط یک بار دیگر
.
.
.
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک / گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب / در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
.
.
.
کاش دنیا یکبار هم که شده
بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد
این بردهای تکراری برایش؟!
.
.
.
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
…
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
…
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
....
نظرات شما عزیزان: